***حرف های دختر ترشیده ....***

کارت پستال عاشقانه،اس ام اس جدید و زیبا،اطلاعات عمومی و پزشکی و کلی مطالب جالب و زیبا

***حرف های دختر ترشیده ....***

کارت پستال عاشقانه،اس ام اس جدید و زیبا،اطلاعات عمومی و پزشکی و کلی مطالب جالب و زیبا

این قلم بیا بنویس

خانه ام بی آتش..
دستهایم بی حس و نگاهم نگران..
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس..
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!..
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده..
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!..
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس..
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!..
من دگر خسته شدم..
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!..
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟..
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ..
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس..
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!..
ازمن! "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"..
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!..
حمله خفاشان !!..
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟..
کاغذت می سوزد؟..
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا..
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب..
من دگر خسته ام از این تب و تاب..
تو بیا و بنویس

ولی نه

ما رها تر از باد به هم می رسیم اگر بال آرزوهایمان نشکند
آرزو چقدر زیباست
آرزو های ما
اگر به آنها برسیم
" دنیا را پر از شکوفه خواهیم کرد "
ولی نه .....

راز

در شبان رازی بود

روزها سری داشت


من شبان بی سحرم را به تو پیوند زدم

من درون باغ نگاهت

همه ی عمر

همه روزان بدون امید

به تو لبخند زدم .

یه خبر از مدیر....

با سلام خدمت دوستان عزیزم

می خواستم بگم که من با تبادل لینک موافقم و هر کی دوست داره می تونه منو با همون نام وبلاگ لینک کنه و بعد بهم خبر بده تا منم بعد از دیدن وبلاگش لینکش کنم

راستی محصولات ما با جایزه همراه شده

یعنی این که اگه چیزی بخرید توی قر عه کشی هر هفته شرکت می کنین

محصولات هم در بخش لینکها یا پیوند ها هست و هم در آخر صفحه ی وبلاگ اون پایین پایین

شعری زیبا از حمید مصدق

زیر خاکستر ذهنم باقیست

آتشی سر کش و سوزنده هنوز

یادگاریست ز عشقی سوزان

که بود گرم و فروزنده هنوز

عشقی آنگونه که بنیان مرا

سوخت از ریشه و خاکستر کرد

غرق در حیرتم از این که چرا

مانده ام زنده هنوز

گاهگاهی که دلم می گیرد

پیش خودم می گویم

آن که جانم را سوخت

یاد می ارد از این بنده هنوز؟

سخت جانی را بین

که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از

بی تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم

پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گرچه از فرط غرور

اشکم از دیده نریخت

بعد تو لیک پس از آن همه سال

کس ندیده به لبم خنده هنوز.......

به سوی تو ...

یک شب به جستجوی تو می آیم

در اندیشه زلال ماهی ها

آرام به کوی تو می آیم

از سایه سار جدایی ها

تن پوشی از نگاه می بافم

وز ظلمت و سیاهی ها

حیران به سوی تو می آیم .


 

نمی دونم برای چی ؟

خانه ام بی آتش..
دستهایم بی حس و نگاهم نگران..
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس..
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!..
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده..
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!..
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس..
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!..
من دگر خسته شدم..
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!..
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟..
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ..
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس..
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!..
ازمن! "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"..
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!..
حمله خفاشان !!..
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟..
کاغذت می سوزد؟..
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا..
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب..
من دگر خسته ام از این تب و تاب..
تو بیا و بنویس

یه قصه ی خیلی قشنگ

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...